۱۳۸۹ شهریور ۱۹, جمعه

چگونه متوهم می شویم؟


همانطوری که معرفت شناسی بعد از کانت دنیای انفسی/ذهنی/سوبژکتیو (فاعل در شناخت) را در کنار دنیای آفاقی/عینی/ابژکتیو (موضوع در شناخت) به رسمیت شناخت و مدتها بعد با آزمون های تجربی روانشناسان، قدرت و تاثیر و نقش پر رنگ آن ثابت شد. دانستیم، انسانها منفعلانه جهان را فهم نمی کنند بلکه فعالانه با در گیر کردن ذهنیات/تئوریها/تفسیرها شان محرکهای حسی را درک می کنند.
درک واقعیت چندان آسان نیست و براساس ویژگی های موضوع شناخت درک واقعیت می تواند پیچیده و پیچیده تر نیز گردد (برای مثال هرچه موضوع شناخت انتزاعی تر، کیفی تر، ذوابعاد تر، کمتر تکرار شونده تر و ... باشد، درک آن سخت تر می شود).
در یک مدل ساده می توان گفت، درک ما از موضوع C براساس تفسیرهای ما از موضوع B و درک ما از موضوع B براساس تفسیرهایمان از موضوع A نشئت می گیرد، پس بدیهی است که درک غیر واقع بینانه/متوهمانه/منحرف از موضوع شاید ساده تر A میتواند، درک B و C را نیز غیر واقع بینانه کند. پس چندان دور از ذهن نیست افرادی آنچنان انبان ذهنشان را از تفسیرها/مقدمات غلط پر کرده باشند که نتیجه های برآمده از آنها انحرافی پر شیب از واقعیت داشته باشد (فاجعه از این نیز غم انگیزتر میشود آنگاه که نه یک فرد بلکه جامعه ایی به این مکانیسم توهم ساز دچار می شود).
شاید تنها راه برای نزدیکی هرچه بیشتر به واقعیات کاروزی دائمی در جهت فهم انتقادی از واقعیت/جهان با ابزارهای موجه تر (مثل علم تجربی) باشد و اینکه همیشه مقدمات و گزاره ها و اعتقادات ساده تر را براساس استدلالشان بررسی دائمی کنیم تا دچار توهمات عظیم تر نشویم (گمان کنم، از "پوانکاره" فیلسوف/ریاضیدان این جمله را خواندم –یا چیزی شبیه به آن- که تفاوت فیلسوف با دیگران آنست که او یکبار برای همیشه از مقدمات گزاره هایش را رد و اثبات می کند).

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر