۱۳۸۹ فروردین ۸, یکشنبه

یه بسته آداولت کولد لطفا

بعد از مدتی که هدفها وبرنامه ریزی را مشخص کرده بودم، این تعطیلات کذایی مجالی داد که دوباره عظیم ترین سوال زنده شود:
معنای زندگی؟
برنامه فشرده وقانون مند را رها کردم، تا ظهرخوابیدم، نزدیک عصر بی خودی تو خیابون های خلوت رانندگی - وای که چقدر عصر زیباست با این خنکای بهار- ... تو پارک مورد علاقه ام که ویو فوق العاده ایی داره (یه لانگ شات فوق العاده از کوه و اسمون و برج و... واقعا در شهر این ویو کمیاب ِ). به ابرها می نگرم، به لکه های نارنجی، به غروب(و زنده شدن غریزه مرگ) ودر عین حال ماشینهایی که از اتوبان رد میشن... هوا تاریک شد، کتاب مدیریت مالی آورده بودم که بخونم، تاریک شده، باید برگردم... یک دقیقه جلوی تلویزیون می شینم، کانال ها رو عوض میکنم، هیچکدومش بدرد بخور نیست خاموش. یک شام سریع درست می کنم ومی رم که بخوابم-خیلی زود میرم که بخوابم -اما ...، شاید سه ساعت فکر کردم. خسته شدم . وب گردی، صفحه ایجاد پیام باز کردم والان دارم می نویسم، اسم این روش وبلاگ درمانی. ارتباطات به خودی خود معنا داره! به خصوص برای من که برنامه امروزم به این قرار بود و کل ارتباط انسانی ام به این جمله که به فروشنده در داروخونه گفتم خلاصه شد: سلام، یه بسته آداولت کولد لطفا؟!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر